ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﻭﺍﺭﺩ ﻗﻬﻮﻩﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﯾﻢ...ﺑﺴﻤﺖ ﻣﯿﺰﻣﺎﻥ ﻣﯽﺭﻓﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﻭ
ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻭﺍﺭﺩ ﻗﻬﻮﻩﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻧﺪ... ﻭ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﭘﻨﺞﺗﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﻟﻄﻔﺎ... ﺩﻭﺗﺎ
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺒﺎﺩﺍ... ﺳﻔﺎﺭﺵﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﻭ ﺩﻭﺗﺎ
ﻗﻬﻮﻩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﻨﺪ...ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻬﻮﻩﻫﺎﯼ ﻣﺒﺎﺩﺍ
ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﮐﻤﯽ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﯽ ﺑﺰﻭﺩﯼ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ
ﺭﻭ ﻣﯽﻓﻬﻤﯽ...
ﺁﺩﻡﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﺎﻓﻪ ﺷﺪﻧﺪ... ﺩﻭ ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﺳﻔﺎﺭﺵ
ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﻨﺪ...
ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺑﻌﺪﯼ ﻫﻔﺖﺗﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻭﮐﯿﻞ... ﺳﻪ ﺗﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﺮﺍﯼ
ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺒﺎﺩﺍ...
ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻗﻬﻮﻩﻫﺎﯼ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻮﺍﯼ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﻭ
ﻣﻨﻈﺮﻩﯼ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﮐﺎﻓﻪ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩﻡ،
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﻣﻨﺪﺭﺱ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﺎﻓﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﮔﺪﺍﻫﺎ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺷﺖ... ﺑﺎ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﻗﻬﻮﻩﭼﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻗﻬﻮﻩﯼ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟
ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺳﺖ! ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻝ ﻗﻬﻮﻩ ﻭ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ
ﮔﺮﻡ ﺑﺪﻫﻨﺪ، ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻣﯽﺧﺮﻧﺪ...
ﺳﻨﺖ ﻗﻬﻮﻩﯼ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻧﺎﭘﻞ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻢﮐﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻪﺟﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ
ﺳﺮﺍﯾﺖ ﮐﺮﺩ...
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
عکس خفن دختر دبیرستانی(18+) - اوف | 1 | 1113 | fatima2000 |
کد تقلب 250 سکه بازی عصر پادشاهان | 1 | 431 | amirte |
داف گوسفند چرون دیدی؟ بیا حالا ببین | 1 | 543 | tati |
سه دختر مشهور و پولدار ایرانی!+ عکس | 3 | 700 | tarallan |
سایت چ ی ل ت ر شکن | واقعا عالیه | کاملا رایگان | 0 | 521 | admin |
تصویر جنجالی بغل کردن یک بازیگر زن ایرانی توسط بازیگر مرد ایرانی | 0 | 1204 | admin |
عکسهای ماشین یک میلیاردی الناز شاکردوست | 0 | 530 | admin |
عکس الناز شاکردوست در حال قلیان کشیدن | 0 | 502 | admin |
مدل مانتو یک دختر تهرانی خبر ساز شد +عکس | 0 | 602 | admin |
عکسهای جنجالی ازبازیگران زن ایرانی | 0 | 572 | admin |
ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼﯿ ﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟
ﻣﺎﺩﺭ: ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ
ﭘﺴﺮ 17ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ .
ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎمان ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ .
ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ ﺩﯾﺪﻧﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ ...
ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ
ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟
ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ !
ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﻗﻠﺐِ ﻣﺎﺩﺭﻭ ﻋﺸﻘﺶ ﻧﯿﺴﺖ
روزي پدري هنگام مرگ فرزندش را فراخواند و گفت فرزندم تو را چهار وصيت دارم و اميدوارم که در زندگي به اين چهار توجه کني:
اول اينکه اگر خواستي ملکي بفروشي ابتدا دستي به سرو رويش بکش و بعد بفروش
دوم اينکه اگر خواستي با فاحشه اي همبستر شوي سعي کن صبح زود به نزدش بروي
سوم اينکه اگر خواستي قمار بازي کني سعي کن با بزرگترين قمار باز شهر بازي کني
چهارم اينکه اگر خواستي سيگار يا افيوني شروع کني با آدم بزرگسالي شروع کن
...
مدتي پس از مرگ پدر او تصميم گرفت خانه پدري که تنها ارث پدرش بود را بفروشد پس به نصيحت پدرش عمل کرد
و آن ملک را با زحمت فراوان سروسامان داد پس از اتمام کار ديد خانه بسيار زيبا شده و حيف است که بفروشد پس منصرف شد.
مدتي بعد خواست با فاحشه معروف شهر همبستر شود .طبق نصيحت پدر صبح زود به در خانه اش رفت.
اما چون صبح زود بود و فاحشه فرصت نکرده بود آرايش کند ديد که او بسيار زشت است و منصرف شد.
مدتي بعد نيز خواست قمار بازي کند.پس از پرسوجوي فراوان بزرگترين قمار باز شهر را پيدا کرد.
ديد او در خرابه اي زندگي ميکند و حتي تن پوش مناسبي هم ندارد.وقتي علتش را پرسيد قمارباز بزرگ گفت همه داراييم را در قمار باخته ام .....در نتيجه از اين کار هم منصرف شد.
اما زماني که دوستانش سيگار برگي به او تعارف کردند که با آنها هم دود شود بياد وصيت پدر افتاد و نپذيرفت تا با مرد پنجاه ساله اي
که پدر يکي ازدوستانش بود شروع کند ولي وقتي او را نزديک به موت يافت که بر اثر اين دود کردنها و مواد مخدر بود
خدا را شکر کرد که او آلوده نشده و به پدر رحمت فرستاد
مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگیاش رسیده بود،کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:
((تمام اموالم را برای خواهرم ميگذارم نه برای برادر زادهام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.))
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه ميشد؟؟؟
برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد:«تمام اموالم را برای خواهرم ميگذارم؟ نه! برای برادر زادهام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»
خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطهگذاری کرد :«تمام اموالم را برای خواهرم ميگذارم. نه برای برادر زادهام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»
خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطهگذاری کرد:«تمام اموالم را برای خواهرم ميگذارم؟ نه. برای برادرزادهام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.»
پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:«تمام اموالم را برای خواهرم ميگذارم؟ نه. برای برادر زادهام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.»
نكته اخلاقي:
به واقع زندگی نیز این چنین است:
او نسخهای از هستی و زندگی به ما ميدهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطهگذاری کنیم.
از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست.فارغ از اعتقاد مذهبی و یا غیرمذهبی به هستی و زندگی
از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطهگذاری ما دارد
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."
ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام برو وکار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم میآورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزمها را از مسافت دوری میآوری و ..... حمامی گفت: این نیز بگذرد.
یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتریها پول میگیرد. مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحتتری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد.
دو سال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچهای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است. به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون میبینم معتمد بازار و صاحب تیمچهای شدهای، حمامی گفت: این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود میخواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین میدانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است. مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی میبینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی. گفت: این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه میخواهی که باید بگذرد؟ ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد. گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد. مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد.
هم موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذ رد
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذ رد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
لطفا روی عکس زیر کلیک نمایید !!
سفارش مجموعه بی نظیر 800 کارتون دوبله شده در 33 DVD -
به قیمت تنها 44.900 39.900 تومان !!
تخفیف ویژه و استثنایی برای مدت محدود !
در هرکجای کشور که هستید تنها با چند کلیک ساده
این محصول را خرید نمایید و پس از دریافت ، وجه را به مامور پست بپردازید !
این محصول دارای پشتیبانی کامل خرابی می باشد !!
تعداد صفحات : 13
کاربران عزیز امکان رایگان افزایش رتبه کاربری نیز به سایت اضافه گردید،از این پس شما فقط
با ارسال 20 پست در انجمن
با ارسال 50 پست در انجمن
با ارسال 100 پست در انجمن
با ارسال 200 پست در انجمن
انجمن سایت شوید.
پس تا دیر نشده وارد انجمن شده و مطالب خود را به اشتراک بگذارید.