"دو خط موازی"
دو خط موازى زاییـده شدند.
پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید، آن وقت دو خط موازى چشمشــان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند...
خط اولى گفت: ما مىتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم و خط دومی از هیجان لــرزید. خط اولی ادامه داد: و خانهاى داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ، من روزها کار میکنم. میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم، یا خط کنار یک نردبان ...
خط دومی گفت: من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهارگوش گل سرخ شوم، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت.
خط اولی گفت: چه شغل شاعرانهاى و حتمأ زندگی خوشی خواهیم داشت...
درهمین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمیرسند و بچه ها تکرار کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمیرسند.
دو خط موازی لرزیدند، به همدیگر نگاه کردند و خط دومی زد زیر گریه.
خط اولی گفت: نه این امکان ندارد، حتمأ یک راهی پیدا میشود.
خط دومی گفت: شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمیرسیم و دوباره زد زیر گریه...
خط اولی گفت: نباید نا امید شد، ما از این صفحه کاغذ خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم، بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند.
.
.
.