"دو خط موازی"
دو خط موازى زاییـده شدند.
پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید، آن وقت دو خط موازى چشمشــان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند...
خط اولى گفت: ما مىتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم و خط دومی از هیجان لــرزید. خط اولی ادامه داد: و خانهاى داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ، من روزها کار میکنم. میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم، یا خط کنار یک نردبان ...
خط دومی گفت: من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهارگوش گل سرخ شوم، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت.
خط اولی گفت: چه شغل شاعرانهاى و حتمأ زندگی خوشی خواهیم داشت...
درهمین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمیرسند و بچه ها تکرار کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمیرسند.
دو خط موازی لرزیدند، به همدیگر نگاه کردند و خط دومی زد زیر گریه.
خط اولی گفت: نه این امکان ندارد، حتمأ یک راهی پیدا میشود.
خط دومی گفت: شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمیرسیم و دوباره زد زیر گریه...
خط اولی گفت: نباید نا امید شد، ما از این صفحه کاغذ خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم، بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند.
.
.
.
خط دومی آرام گرفت و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند، از زیر در کلاس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد...
آنها از دشتها گذشتند .....،
از صحراهای سوزان .....،
از کوههای بلند .....،
از دره های عمیق .......،
از دریاها .......،
از شهرهای شلوغ، و سالها گذشت...
آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند، ریاضیدان به آنها گفت: این محال است!!! هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند، شما همه چیز را خراب میکنید!
فیزیکدان گفت: بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم! اگر میشد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت...!
پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بیدرمان است!
شیمیدان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید و اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد!
ستاره شناس گفت: شما خودخواهترین موجودات روی زمین هستید، رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان! دنیا به هم میریزد و سیارات از مدار خارج میشوند! کرات با هم تصادف میکنند و نظام هستی از هم میپاشد! چون شما یک قانون بزرگ را نقض کردهاید...
فیلسوف گفت: متأسفم... جمع نقیضین محال است!!!
و بالآخره به کودکی رسیدند وکودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید، اما نه در دنیاى واقعیات، آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید...
دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند، اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت: «آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.»
خط اولی گفت: این بیمعنی است!
خط دومی گفت: چی بیمعنی است؟!
خط اولی گفت: این که به هم برسیم!!!
خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکنم! و آنها به راهشان ادامه دادند..
روزی به یک دشت رسیدند، یک نقاش میان سبزهها ایستاده بودو نقاشی میکرد...
خط اولی گفت: بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم!
خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم!
خط اولی گفت: در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت... و آن دو وارد دشت شدند، روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش...
نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد و آنها؛ دو ریل قطار شدند که از دشتی میگذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین میرفت، سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید ...
نوشته: نرگس آبيار